وقتي ( امام) خميني از در خارج مي شد، بار ديگر نسيم قدرت الهي وزيدن گرفت و نيروي عشق و
هيبتي که بر آنجا احاطه داشت متجلي شد. ما نيز برخاستيم و شتابان خود را به امام رسانديم. وقتي به
ايشان نزديک شديم محمد(مترجم من) مرا به ايشان معرفي کرد. در اين هنگام امام دست خود را براي
مصافحه به سوي من دراز کرد. در اين زمان لرزشي عجيب در دستانم ايجاد شد. به خاطر تآثيري که آن
محيط بر من گذاشت زبانم به مدت ده يا پانزده ثانيه بندآمده بود. نمي خواستم آن لحظه را که موجب
تکامل وجودم شده بود از دست بدهم. احساس آرامشي دل انگيز مي کردم. آرامشي که رفته رفته در
سراسر وجودم گسترده مي شد.
درباره این سایت